در این دنیایِ پهناور ، همش در غصه می سوزم
زخمی در دلم پر خون ، از آن یارِ بد آمـــوزم
***
نه یارِ با صفا دارم ، نه قلبم راحت از دردش
هزاران وصله با آهم ، سرِ تنهایی مــی دوزم
***
زمانه مشعلش روشن ، به من آموخـــت دودش را
کشیدم دردِ بدبختی ، به عادت شد شب و روزم
***
تک و بی کس در این محفل ، سرودِ شادی می خواندم
حسود از هر طرف جنبید ، و من بیهوده دلــــسوزم
***
دلم ترسید از آن ابرِ ، سیاه ِ خیلی وحشتـــناک
ولیکن بارشش زیباست ، به زیباییش مغروضم
***
به هر کس درد دل کردم ، مرا با آتشش سوزاند
ترحّم نیست بر قلبم ، تو شادی ها و بـــه روزم
***
حقیقت مستِ دانایی ، شگفتی آفـــــــــــرید در دل
صد آوایی از آن پیچید ، بدین آوا شب افروزم
***
مرا در کنج خود بگذار ، تو ای یار هزار دردی
مکانِ زیستن با تو ، ندارد عقـــــــــــــلِ فیروزم
***
جاسم ثعلبی (حسّانی) 22/08/1391
:: برچسبها:
یار بد آموز ,
:: بازدید از این مطلب : 2088
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2